در دوردست
۱۳۹۷/۰۹/۰۹ - ۱۳۹۷/۰۹/۱۹
همیشه و همیشه تا آنجایی که به خاطر دارم، وقتی پای حرف زدن و توضیحاتِ آثارم می رسد جهان برایم تیره و تار می شود، چرا که قاطعانه و استوار معتقدم یک هنرمند( که در اینجا منظورم نقاش یا طراح است، چون دستی بر رشته های دیگر ندارم)، هنگامِ خلق یک اثر اصلا نمی داند و نمی فهمد که چه دارد می کند.
صحبتم روی تکنیکِ رنگ گذاری ، کمپوزیسیون یا در کل مسائل تکنیکی اثر نیست، حرف برسرِ آدرس دادن این است که " اصلا یک داستان و شخصیتهای آن از کجا، چگونه و چرا می آید". برای من مهمترین سوال این است، با این وضع پس چگونه می شود راجب موضوع اثر حرف زد.
به همین سبب احساس می کنم زمانهایی که اتد می زنم و نقاشی می کنم عملا خوابم، یعنی جایی در عالمی دیگر پنداری به یک باره اتفاقی رخ می دهد و من دقیقا در همان لحظه آنجا هستم، آن تصویر را می بینم مقدار زیادی را بخاطر می سپارم و آن را کپی می کنم. بی آنکه بدانم چرا مثلا در فلان تابلو فیگور زن است...چرا آن زن خانه روی سر دارد... چرا زیر سقف یک مسجد است و خیلی چراهای دیگر که دقیقا بعد از تمام شدن تابلو مثل یک بیننده که تو گویی اولین بار این نقاشی را می بیند رو بروی آن می ایستم و به این سوال فکر می کنم: "این تابلو چه می خواهد بگوید؟"
البته در این میان وقتی در پروسه طراحی قرار دارم به اجبار گاهی اول از فیگوری عکاسی می کنم. گاهی از دیوار کاخ یا مسجدی که شبیه همان است که جایی آن سوی مرزهای خیال دیده ام، گاه از قسمتی از تصویر یک منظره یا یک کادر از یک فیلم در حال دیدن استفاده می کنم، بعد این ها را مثل یک پازل کنار هم قرار می دهم تا شبیه همانی بشود که در تصورات دیدهام.
در آخر فقط می توانم بگویم که نقاشی هایم کپی هایی ست از آنچه که در دنیا یا دنیا هایی دیگر اتفاق افتاده و من فقط موفق به ثبت آنها در قالب یک اثر نقاشی شدم بی آنکه بدانم چرایش را.
علیرضا چمک -شهریور ماه ۹۷